جهان دانش

نویسنده:میثم عسکری سده

جهان دانش

نویسنده:میثم عسکری سده

جهان دانش

عجب دنیای عجیبی است؛
در کله پزی ها هم،
زبان از مغز گران تر است.
درست مثل جامعه
که چرب زبان ها از عاقلان ارزشمندترند!!!

ای نام تو بهترین سرآغاز بی‌نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول بی‌حجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله فیض تو همیشه بارک الله
ای هفت عروس نه عماری بر درگه تو به پرده داری
ای هست نه بر طریق چونی دانای برونی و درونی
ای هرچه رمیده وارمیده در کن فیکون تو آفریده
ای واهب عقل و باعث جان با حکم تو هست و نیست یکسان
ای محرم عالم تحیر عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای تو به صفات خویش موصوف ای نهی تو منکر امر معروف
ای امر تو را نفاذ مطلق وز امر تو کائنات مشتق
ای مقصد همت بلندان مقصود دل نیازمندان
ای سرمه کش بلند بینان در باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایام ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب توئی آن دگر غلامند سلطان توئی آن دگر کدامند
راه تو به نور لایزالی از شرک و شریک هر دو خالی
در صنع تو کامد از عدد بیش عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنانکه بایست کردی به مثابتی که شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام حکم تو زد این طویله بام
گر هفت گره به چرخ دادی هفتاد گره بدو گشادی
خاکستری ار ز خاک سودی صد آینه را بدان زدودی
بر هر ورقی که حرف راندی نقش همه در دو حرف خواندی
بی‌کوه کنی ز کاف و نونی کردی تو سپهر بیستونی
هر جا که خزینه شگرفست قفلش به کلید این دو حرفست
حرفی به غلط رها نکردی یک نکته درو خطا نکردی
در عالم عالم آفریدن به زین نتوان رقم کشیدن
هر دم نه به حق دسترنجی بخشی به من خراب گنجی
گنج تو به بذل کم نیاید وز گنج کس این کرم نیاید
از قسمت بندگی و شاهی دولت تو دهی بهر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی هم نامه نانوشته خوانی
عقل آبله پای و کوی تاریک وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید این عقده به عقل کی گشاید
عقل از در تو بصر فروزد گر پای درون نهد بسوزد
ای عقل مرا کفایت از تو جستن ز من و هدایت از تو
من بددل و راه بیمناکست چون راهنما توئی چه باکست
عاجز شدم از گرانی بار طاقت نه چگونه باشد این کار
می‌کوشم و در تنم توان نیست کازرم تو هست باک از آن نیست
گر لطف کنی و گر کنی قهر پیش تو یکی است نوش یا زهر
شک نیست در اینکه من اسیرم کز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم یا قهر مکن به قهر خویشم
گر قهر سزای ماست آخر هم لطف برای ماست آخر
تا در نقسم عنایتی هست فتراک تو کی گذارم از دست
وآن دم که نفس به آخر آید هم خطبه نام تو سراید
وآن لحظه که مرگ را بسیجم هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم هرجا که روم تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصاری شیطان رجیم کیست باری
چون حرز توام حمایل آمود سرهنگی دیو کی کند سود
احرام گرفته‌ام به کویت لبیک زنان به جستجویت
احرام شکن بسی است زنهار ز احرام شکستنم نگهدار
من بیکس و رخنها نهانی هان ای کس بیکسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرم هست از کرم تو ناگزیرم
یک ذره ز کیمیای اخلاص گر بر مس من زنی شوم خاص
آنجا که دهی ز لطف یک تاب زر گردد خاک و در شود آب
من گر گهرم و گر سفالم پیرایه توست روی مالم
از عطر تو لافد آستینم گر عودم و گر درمنه اینم
پیش تو نه دین نه طاعت آرم افلاس تهی شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب رحمت کن و دستگیر و دریاب
بردار مرا که اوفتادم وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیم‌تر چیست وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
چون عهد تو هست جاودانی یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم از عهد تو روی برنتابم
بی‌یاد توام نفس نیاید با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم وین تعبیه‌ها ندیده بودم
کیمخت اگر از زمیم کردی با زاز زمیم ادیم کردی
بر صورت من ز روی هستی آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم تا باز عدم شود وجودم
هرجا که نشاندیم نشستم وآنجا که بریم زیر دستم
گردیده رهیت من در این راه گه بر سر تخت و گه بن چاه
گر پیر بوم و گر جوانم ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم هم بر رق اولین نوردم
بی‌جاحتم آفریدی اول آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد چرا هراسم کان راه بتست می‌شناسم
این مرگ نه، باغ و بوستانست کو راه سرای دوستانست
تا چند کنم ز مرگ فریاد چون مرگ ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان که رایست این مرگ نه مرگ نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی وز خوابگهی به بزم شاهی
خوابی که به بزم تست راهش گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامی از سر درد در نظم دعا دلیریی کرد
از بحر تو بینم ابر خیزش گر قطره برون دهد مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید در هر لغتی ترا ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان دانی که لغت زبان لالان
گر تن حبشی سرشته تست ور خط ختنی نبشته تست
گر هر چه نبشته‌ای بشوئی شویم دهن از زیاده گوئی
ور باز به داورم نشانی ای داور داوران تو دانی
زان پیش کاجل فرا رسد تنگ و ایام عنان ستاند از چنگ
ره باز ده از ره قبولم بر روضه تربت رسولم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی